دوستی
§ دل من دیر زمانی است که می پندارد:
§ دوستی نیز گلی است
§ مثل نیلوفر و ناز
§ ساقه ترد ظریفی دارد.
§ بی گمان سنگدل است انکه روا می دارد.
§ جان این ساقه نازک را
_ دانسته_
بیازارد!
§ در زمینی که ضمیر من وتوست
§ از نخستین دیدار
§ هر سخن هر رفتار
§ دانه هایی است که می افشانیم.
§ برگ و باری است که می رویانیم
§ اب و خورشید و نسیمش مهر است
§ گر بدان گونه که بایست به بار اید
§ زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید.
§ انچنان با تو در امیزد این روح لطیف
§ که تمنای وجودت همه او باشد و بس.
§ بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس.
§ زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست
§ تا در ان دوست نباشد همه درها بسته است.
§ در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز
§ عطر جان پرور عشق
§ گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
§ دانه ها را باید از نو کاشت.
§ اب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
§ خرج می باید کرد.
§ رنج می باید برد
§ دوست می با
§ با نگاهی که در ان شوق برارد فریاد
§ با سلامی که در ان نور ببارد لبخند
§ دست یکدیگر را
§ بفشاریم به مهر
§ جام دل هامان
مالامال از یاری غمخواری
§ بسپاریم به هم
§ بسراییم به اواز بلند:
§ شادی روی تو!
ای دیده به دیدار تو شاد
§ باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
§ تازه
عطر افشان
گلباران باد.
¨ در سالی که جزیی از تاریخ نبود
در ان لحظه دوشیزه ای از پشت درختان بید بیرون امد
در حالی که دامن باندش را بر علف ها می کشید و در کنار جوانی خفته ایستاد و دستهای ابریشمین خود را بر سر او نهاد و جوان با چشمانی خواب الود به او نگرست و دریافت که دختر شهریار در کنار او ایستاده است.
ناگهان موسی وار خود را در کنار اتش تجلی یافته پنداشت و نتوانست چیزی بگویی اما اشک ها از دیدگانش سرازیر شدند.
دوشیزه ای او را در اغوش گرفت و لبها و سپس چشمهای اشک الودش را بوسید وبا صدایی دلنشین تر از اواز نی گفت:
تو را در خوابهایم دیده بودم.
تو ان نیم جانم هستی که هنگام امدن به این جهان در انجا رها کرده بودم.
اکنون نزد تو امدم تا در اغوش تو باشم . پس هرگز نهراس!
من بارگاه پدر را ترک کردم و تا دور ترین جای زمین به دنبال تو می ایم و جام مرگ و زندگی را با تو می نوشم.
بر خیز!تا به دشت دور دست برویم که هیچ انسانی در ان نباشد.
انگاه هر دو در میان درختان به راه افتادند و در تاریکی شب پنهان شدند و هرگز نهراسیدند!!!
نغمه ها و موسیقی
جبران خلیل جبران
دوست داشتن
در هم نگریستند اما سرشار از مهربانی
چشم هاشان هر کدام پیاله ای پر از شراب سرخ
که در کام تشنه ی چشمان هم می ریختند
و کم کم بر هر دو لب
لبخندی اهسته باز می شد
لبریز از محبت
سیراب از دوست داشتن
نه عشق
دوست داشتن
لحظاتی این چنین
خوب و شیرین و نرم و خاموش گذشت.
چند زمانی است که آرزو را تنپوش قلب و ذهن خویش کرده ای
آیا تا کنون به بستر ذهن فکر کرده ای ؟
و تا کنون اندیشیده ای که رسالت انسانی « من » چیست ؟
برای دستیابی به وارستگی باید عاشق بود ، عاشق خویشتن !
نه عاشق خویشتنی به خواسته درون نگری !
تکبر نه خودبینی و خودپروری نه
باید ارج نهیم به « خویشتن » .
پله های صعود به شادی همان درجات رسیدن به خداوند مطلق روح و جان است
خدا را درک کنیم. خدا را قرائت نمی شود کرد. خدا دیدنیست !
خدا نزدیکترین حس بشری به « خویشتن است
« زمان » واژه تکرار ناپذیر هستی را ارج بنهیم !
تمام زندگی تجربه است در بستر سیال زندگی غوطه ور شویم تا
آتش هوسهای ویرانگر پلیدی ذهن را امواج رودخانه مهربان
تعدیل کنند به گل نرگس کنار رودخانه احترامی زیاد میگذارم !
را شناخت و واله شد زیرا که مرا به یاد نارسیس می اندازد همانی که « خویشتن»
درقفس هم می توان گل نرگس رویاند عاشق باید بود شکر گذار باید بود
خدا را باید باور داشت
نشانی
خانه دوست کجاست در فلق بود که پرسید سوار.
اسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها ببخشید
و به انگشت نشان داد شپیداری و گفت:
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
و در ان عشق به اندازه ی پر های صداقت ابی است.
می روی تا ته ان کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می ارد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد .
در صمیمیت سیال فضا خشی خشی می شنوی:
کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه ی نور
و از او می پرسی خانه دوست کجاست
هشت کتاب
سهراب سپهری
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :51121