از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است.
از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت: نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد.
از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟ گفت : سقوط سلسله ی قلب جوان.
از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است .
از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهیات است .
از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن می سوزد.
از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عددی هست که پایان ندارد
در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم می کند:
آبی آسمانی که می بینم و میدانم که نیست,
و خدائی که نمی بینم و می دانم که هست.
تو برای من دعا کن...
بازم امشب مث هر شب تودلت برام دعا کن
نم نمک سکوت بشکن زیر لب خدا خدا کن
بازم امشب مث هر شب پر کن از صدات هوا رو
غروبه سکوت و بشکن تازه کن ترانه هامو
واسه عاشقا دعا کن که غریب روزگارن
هفت آسمون اما یه ستاره هم ندارن
واسه عاشقت دعا کن که تو کار دل نمونه
تو فقط خدا خدا کن که خدا خودش می دونه
تو فقط خدا خدا کن تو فقط خدا خدا کن
بازم امشب مث هر شب تو برای من دعا کن
که خدا خودش می دونه حال و روز عاشقارو
بین عاشقا می بینه غربت دلای مارو
اونی که واژه به واژه می شنوه نگفته هاتو
با طلوع هر ترانه بال و پر می ده صداتو
آلن جونز کشیش می گوید برای ساختن روح به چهار نیروی نامرئی نیاز داریم : عشق ، مرگ ،قدرت ، زمان .
عشق لازم است زیرا خدا ما را دوست دارد .
آگاهی از مرگ لازم است تا زندگی را بهتر بفهمیم .
مبارزه برای رشد لازم است ، اما نباید در دام قدرتی که در این مبارزه به دست می آید بیفتیم زیرا می دانیم که این قدرت هیچ ارزشی ندارد.
سرانجام باید بپذیریم که روح ما هر چند ابدی است اما در این لحظه گرفتار دام زمان است ، با فرصتها و محدودیتهایش .بدین ترتیب باید طوری عمل کنیم که در زمان بگنجد، کاری کنیم تا به هر لحظه ارزش بگذاریم .نباید این چهار نیرو را مشکلاتی بدانیم که باید حل کنیم ، زیرا خارج از اختیار ماست . باید آنها را بپذیریم و بگذاریم آن چه را که باید به ما بیاموزند .
پائولوکوئیلو
می خواهم همگام با سایه تنهاییم در خیال بارانی ات قدم بزنم .
چتر شکسته بغضم را بگشایم.
می خواهم شاعر لحظه های سرخ باشم و غزل غزل گریه کنم.
می خواهم گامهایم را محکم تر از قبل بردارم و مثل باد از کوی و برزنها بگذرم،
و به عاشقانه ترین عاشق ها برسم.
می خواهم در امتداد خاموشی از تو بگویم،
از تو که طراوت شقایقهای باغچه ام خواهی بود.
می خواهم همیشه از تو بنویسم، بی آنکه در جستجوی قافیه باشم،
بی آنکه واژه ها را انتخاب کنم.
می خواهم ساده از تو بنویسم.
از تو، از تو که میدانم دوستم داری و هر دم یک سبد مهربانی از تو هدیه می گیرم.
می خواهم چشمان خیس و تاریکم را آنقدر به جاده بدوزم تا از پس آن بیرون بیایی،
و دستان سرد و بی پناهم را پناهگاه باشی.
تو مرا به سوی خود خواندی و من نیز مشتاقانه به سویت پرواز می کنم.
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :51123