حالا دیگه مهم نیست که اول تو عاشق شدی یا من..
مهم نیست که کدوم یک از ما عاشق شدن رو یاد گرفت...
مهم اینه که به عشق شیرینی که به وجود اومده لبخند بزنیم و حفظش کنیم..
دستهای هم رو بگیریم و رها نکنیم...
عطر نفسهای ما ، دیر یا زود ، یه روزی با هم یکی میشن و برای همیشه در هم نفس می کشیم.....
? بگذار آدمها
تا می توانند
سنگ
باشند
من و تو
از نژاد
چشمه ایم
اگر عشق همان لحظه شیرینی است که روی مثل ماهت را دوباره ببینم و با شادی تو جون بگیرم، اگر عشق همان دست نوازشگر توست که در لحظه های غم و شادی همدم و مونسم شد، اگر عشق همان مهری است که چتر محبت خود را روی سرم پهن کرد، اگر عشق همان حس آشنایی است که با حضور تو پر رنگ تر شد، اگر عشق همان باغ نجابتی است که میوه حیا و صداقت را در سبد مهربانی ها برایم پیش کش فرستاد، اگر عشق همان حضور پر رنگ ایمان است، اگر عشق همان تولد دوباره روح و جسم است، اگر عشق همان حس لطیفی است که برای بیانش تمام واژه ها را کم می آورم، میتوانم بلند نام تو را فریاد بزنم و بگم این حس را با تمام وجود چشیده ام...باید بگم عشق همان حضور عاشقانه توست که در بهترین ثانیه ها و لحظه های عمرم، نثارم کردی... در آرزوی اینم که پروانه ظریف احساسم را از بند و زنجیر رهایی بخشم و بدون هیچ غمی از ته دل فریاد دوستت دارم را سر دهم...
یادگاری دوست
¨ یک شب اخر دامن اه سحر خواهم گرفت
داد خود از ان مه بیداد گر خواهم گرفت
¨ چشم گر یان را به تو فان بلا خواهم سپرد
نوک مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت
¨ نعره ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم افتاد
شعله ها خواهم شد ودر خشک و تر خواهم گرفت
¨ انتقامم راز زلفش مو به مو خواهم کشید
ارزویم راز لعلش سر به سر خواهم گرفت
¨ یا به زندان فراقش بی نشان خواهم شدن
یا به گریبان وصالش بی خبر خواهم رفت
¨ یا بهار عمر من رو به خزان خواهد نهاد
با نهاد قامت اورا به بر چشم تر خواهم گرفت
¨ یا به پایش نقد جان بی گفتگو خواهم فشاند
یا ز دستش استین بر چشم تر خواهم گرفت
¨ گر نخواهد داد من امروز دادن شاه حسن
دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت
¨ باز اگر بر منظرش روزی نظر خواهم فکند
کام چندین ساله را با یک نظر خواهم گرفت
¨ یا سر و پای مراد در خاک و خون خواهم کشید
یا برودوش ورا در سیم وزر خواهم گرفت
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
اوای تو می خواندم از لایتناهی.
اوای تو می اردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خودش می دهد از گرمی این شوق گواهی
دید از تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همراه تویی هر چه تو گویی و تو خواهی
ای ای هدهد صبا بسبا می فرستمت
بنگر از کجا به کجا می فرستمت
حیفست طایری چو تو در خاکدان غم
ز اینجا با اشیان وفا می فرستمت
و در راه عشق مرحله قرب و بعد می فرستمت
می بینمت عیان و دعا می فرستمت
هر صبح و شام قافله از دعای خیر
در صبحت شمال و صبا می فرستمت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود بنوا می فرستمت
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
د میگویمت دعا و ثنا می فرستمت
در روی خود تفرج صنع خدای کن
کایینه خدای نمای می فرستمت
تا مطربان ز شوق منت اگهی دهند
قول و غزل بساز و نوا می فرستمت
ساقی بیا که هاتف غیبم بمژده گفت
با درد صبر کن که دوا می فرستمت
حافظا سر و مجلس ما ذکر خیرتست
بشتاب هان که اسب و قبا میفرستمت
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :51124