حالا دیگه مهم نیست که اول تو عاشق شدی یا من..
مهم نیست که کدوم یک از ما عاشق شدن رو یاد گرفت...
مهم اینه که به عشق شیرینی که به وجود اومده لبخند بزنیم و حفظش کنیم..
دستهای هم رو بگیریم و رها نکنیم...
عطر نفسهای ما ، دیر یا زود ، یه روزی با هم یکی میشن و برای همیشه در هم نفس می کشیم.....
? بگذار آدمها
تا می توانند
سنگ
باشند
من و تو
از نژاد
چشمه ایم
چیزی نگو قسم نخورتمام حرفات یه دروغه
کسی نگفت خودم دیدم خونه ی قلب تو شلوغه
چیزی نگو لیاقتت عشق مقدسم نبود
حس میکنم نبودی وبودنت یه قصه بود
تو دیگه مردی واین حرف آخره
بزار عشق تو از خاطرم بره
فکر میکردم قلبت مال منه
اما انگار صد شاخه میپره
اسمتو پاک کردم از تو دفترا
بیخودی قسم نخور دیگه سخته برام
توروباور داشتم میخواستمت
چرا آتیش کشیدی همه ی باورام
کسی نگفت بهم من خودم دیدم
اما راستشو بخوای یه چیزی نفهمیدم
چرا وقتی تو رو از عشق خالی دیدم
به جای گریه به حالت می خندیدم
شایدم واسه اینه که دیگه بی ارزشی
واسه ی همه عروسک نمایشی
تو که میگذری ساده از اون همه عشق
لیاقت نداری دیگه با من باشی
( رضا صادقی )
آلن جونز کشیش می گوید برای ساختن روح به چهار نیروی نامرئی نیاز داریم : عشق ، مرگ ،قدرت ، زمان .
عشق لازم است زیرا خدا ما را دوست دارد .
آگاهی از مرگ لازم است تا زندگی را بهتر بفهمیم .
مبارزه برای رشد لازم است ، اما نباید در دام قدرتی که در این مبارزه به دست می آید بیفتیم زیرا می دانیم که این قدرت هیچ ارزشی ندارد.
سرانجام باید بپذیریم که روح ما هر چند ابدی است اما در این لحظه گرفتار دام زمان است ، با فرصتها و محدودیتهایش .بدین ترتیب باید طوری عمل کنیم که در زمان بگنجد، کاری کنیم تا به هر لحظه ارزش بگذاریم .نباید این چهار نیرو را مشکلاتی بدانیم که باید حل کنیم ، زیرا خارج از اختیار ماست . باید آنها را بپذیریم و بگذاریم آن چه را که باید به ما بیاموزند .
پائولوکوئیلو
بخوان
آن زمان که هیچ کس نبود،حتی زمان هم نبود،نمیدانم کجا اما یک جایی آن بالاها-نه،هنوز بالا و پایینی هم نبود،حرف نبود،کلمه نبود،نه شب بود و نه روز،اصلا هیچ چیز نبود-خدا بود.فقط خدا.و خدا آفرید،زمان و مکان را،شب و روز را،کلمه را،آدم را و سیب را.*** یک شب که مثل همه شبها نبود،مردی که مثل همه مردم نبود،در غاری کوچک،به چیزی که هیچ کس نمیداند،فکرمیکرد،که ناگهان نوری از آسمان نازل شد.****آن نور فرشته ای بود که از طرف خدا برای آن مرد نامه آورده بود.پیش از آن هم خدا چندبار برای آدم نامه فرستاده بود.اما این دفعه فرق میکرد.چون قرار بودآخرین نامه باشد.؟!!!! فرشته گفت:"بخوان"،اما آن مرد که خواندن بلد نبود!خدا که از آن بالا همه چیز را تماشا می کرد-نمیدانم چطور-اما کاری کرد که مرد توانست بخواند و او نامه خدارا خواند:"بخوان به نام پروردگارت که تو راآفرید ..."و آن مرد پایین رفت
ایام کودکی
از روزگار کودکی ام برایت می نویسم ای دوست...
ا پس سالها فاصله...
از زمانی که صدای خندانه مستانه کودکی مان سراشیبی های احساس را می پیمود و به در خانه ی دوست اشنای تمام نا اشنای بچگی ها میرسید...
دوستی نا دوست....دوستی تمام فاصله و بلندی...
می نویسم از روزگاری که وسعت نگاهمان به اندازهی تمام بزرگی های جهان هم اکنون است...
از روزگاری که فروریختن شیشه بلورین خانه همسایه / نابود کردن غرور الماسی ادم ها بود..
از روزگاری که نه چندان دور است..ولی قرنها فاصله است..
ایامی که قلم به دست گرفتنمان..مست غرور شدنمان و وجد بزرگ شدنمان بود..
ولی....بزرگی چیست؟؟
بزرگی همان کودکی است..نه کودکی نیست..یاد دل انگیز ایام کودکی است...
افسوس که ان ایام شیشه ای گذشت...................
بازدید دیروز: 2
کل بازدید :51248