با خدا باش
اخرهای فصل پاییز یه درخت پیر و تنها*
تنها برگی روی شاخش مونده بود میون برگها*
یه شبی درخت به برگ گفت کاش بمونی درکنارم*
آخه من میون برگها فقط تنها تو رو دارم*
وقتی برگ درخت رو می دید داره ازغصه میمیره*
با خدا راز و نیاز کرد اون رو از درخت نگیره*
با دلی خرد و شکسته گفت نذارازاون جدا شم*
ای خدا کاری بکن که تا بهارهمین جا باشم*
برگ توخلوت شبونه از دلش با خدا می گفت*
غافل ازاینکه یه گوشه باد همه حرفاشو میشنفت*
باد اومد باخنده ای گفت آخه این حرفها کدومه*
با هجوم من رو شاخه عمرهر دوتون تمومه*
یه دفعه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوون*
سیلی زد به برگ و شاخه تا بگیره از درخت جون*
ولی برگ مثل یه کوهی به درخت چسبید و چسبید*
تا که باد رفت پیش بارون، بارون هم قصه رو فهمید*
بارون گفت با رعد و برقم می سوزونمش تا ریشه*
تا که آثاری نمونه دیگه از درخت و بیشه*
ولی بارونم مثل باد توی این بازی شکست خورد!*
به جایی رسید که بارون آرزو می کرد که میمرد*
*برگ نیفتاد از رو شاخه آخه این کارخدا بود*
*هرکی زندگیش رو باخته دلش از خدا جدا بود*
اندرز آدرباد ماراسپند موبد موبدان زمان ساسانیان به فرزندش
11- قبل از جواب دادن تفکر کن
12-هیچکس را تمسخر مکن
13- با مرد بدکار همراز مشو
14- با مرد خشمگین همراه مشو
15- با فرومایه مشورت مکن
16- با مست هم خوراک مشو
17- از پست فطرت و بد اصل قرض مگیر و مده زیرا تنزیل زیاد باید داد و همواره به در خانه تو بایستد و کسان بگمارد و این برای تو زیان بزرگی خواهد بود
18- مرد بد چشم را به معاونت خود قبول مکن
19- به مرد حسود مال خود را نشان مده
20- از پادشاهان فرمان نا حق مخواه
21- از مرد سخن چین و دروغگو سخن مشنو
22- در مجازات مردم کینه مورز
23- در معبر عام مجادله مکن
24- با مرد بسیار متمول هم خوراک مشو
25- راد مرد را مزن
26- برای جاه و مقام مجادله مکن
27- با مرد پاک نظر، کارگاه، هوشیار و نیکخو مشورت و دوستی کن
28- در جنگ اگر مسئولیتی مهم بر عهده تست بسیار بترس
29- از مرد قوی و متمول و کینه ورز دور باش
30- با مرد ادیب دشمن مباش
از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است.
از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت: نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد.
از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟ گفت : سقوط سلسله ی قلب جوان.
از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است .
از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهیات است .
از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن می سوزد.
از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عددی هست که پایان ندارد
از خود گذشتگی عشق به همراه می آورد
موسی مندلسون ، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود . قدی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال نا امیدی عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منجر بود . زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند.دختر حقیقتا از زیبای به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابدا به او نگاهی نمی کرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید؟
آیا میدانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه میکرد گفت:
بله،شما چه عقیده ای دارید؟
من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند، هنگامی که من به دنیا آمدم عروس آینده ام را به من نشان دادند،ولی خداوند به من گفت:
همسر تو گوژپشت خواهد بود.
درست در همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد بر آوردم و گفتم:
آه خداوند ! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است . لطفا آن قوز را به من بده و هر چه زیبای است به او عطا کن.
فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقع ای برخورد لرزید . او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
- آرزویم این است:
نتراود اشک در چشم سیاهت هرگز
مگر از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
مگر از عشق زیاد
و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی
عاشق آنکه تو را می خواهد
و به لبخند تو از خویش رها می گردد
و تو را دوست بدارد به همان اندازه
که دلت می خواهد...
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :51264