در بیابانی بی آب و علف
روزی خداوند ، پرنده ای به سراغم فرستاد
تا به من بگوید که حواسش به من هست
من نیز به پاس آن مهربانی
آستین آن پیراهنم را هنوز نشسته ام
چه سرد و سخت است این زمین
بی هدف در این چهار راه خاکی گام بر می دارمبه کدام سو می روم ؟
نمی دانم...
در انتهای جاده سوم هجوم نور قلبم را می فشاردو گرمای آن نگرانم می کند
این گرمی سردش مرا تا مرز جنون می کشاند
چه سرد و سخت است این زمین حتی گرمایش نیز سوزش سرما را به همراه دارد
شک دارم آیا گرمایش حقیقت دارد؟؟!
تو مرا می فهمی
من تو را می خواهم
وهمین ساده ترین قصه یک انسان است
تو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی
...
آرزویم این است نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد...
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز....
و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی....
عاشق آنکه تو را می خواهد...
و به لبخند تو از خویش رها می گردد...
و ترا دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد!
تو را نگاه می کنم
خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!
بیدار شو
با قلب و سر رنگین خود
بد شگونی شب را بگیر
تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود
زورق ها در آب های کم عمقند...
خلاصه کنم:دریا بی عشق سرد است!
جهان این گونه آغاز می شود:
موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند
(تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی
وخواب را فرا می خوانی)
بیدار شو تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست!
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم!
" پل الوار
تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم .
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب میشود
و برای نخستین گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم .
بی تو جز گستره یی بیکرانه نمیبینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینهی خویش گذشتن نتوانستم
میبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش میبرند.
تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانهگیات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
میاندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من میتابی هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند
در این بیشهزار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز
پل الوار
بازدید دیروز: 29
کل بازدید :51049