¨ در سالی که جزیی از تاریخ نبود
در ان لحظه دوشیزه ای از پشت درختان بید بیرون امد
در حالی که دامن باندش را بر علف ها می کشید و در کنار جوانی خفته ایستاد و دستهای ابریشمین خود را بر سر او نهاد و جوان با چشمانی خواب الود به او نگرست و دریافت که دختر شهریار در کنار او ایستاده است.
ناگهان موسی وار خود را در کنار اتش تجلی یافته پنداشت و نتوانست چیزی بگویی اما اشک ها از دیدگانش سرازیر شدند.
دوشیزه ای او را در اغوش گرفت و لبها و سپس چشمهای اشک الودش را بوسید وبا صدایی دلنشین تر از اواز نی گفت:
تو را در خوابهایم دیده بودم.
تو ان نیم جانم هستی که هنگام امدن به این جهان در انجا رها کرده بودم.
اکنون نزد تو امدم تا در اغوش تو باشم . پس هرگز نهراس!
من بارگاه پدر را ترک کردم و تا دور ترین جای زمین به دنبال تو می ایم و جام مرگ و زندگی را با تو می نوشم.
بر خیز!تا به دشت دور دست برویم که هیچ انسانی در ان نباشد.
انگاه هر دو در میان درختان به راه افتادند و در تاریکی شب پنهان شدند و هرگز نهراسیدند!!!
نغمه ها و موسیقی
جبران خلیل جبران
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :51120