با خدا باش
اخرهای فصل پاییز یه درخت پیر و تنها*
تنها برگی روی شاخش مونده بود میون برگها*
یه شبی درخت به برگ گفت کاش بمونی درکنارم*
آخه من میون برگها فقط تنها تو رو دارم*
وقتی برگ درخت رو می دید داره ازغصه میمیره*
با خدا راز و نیاز کرد اون رو از درخت نگیره*
با دلی خرد و شکسته گفت نذارازاون جدا شم*
ای خدا کاری بکن که تا بهارهمین جا باشم*
برگ توخلوت شبونه از دلش با خدا می گفت*
غافل ازاینکه یه گوشه باد همه حرفاشو میشنفت*
باد اومد باخنده ای گفت آخه این حرفها کدومه*
با هجوم من رو شاخه عمرهر دوتون تمومه*
یه دفعه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوون*
سیلی زد به برگ و شاخه تا بگیره از درخت جون*
ولی برگ مثل یه کوهی به درخت چسبید و چسبید*
تا که باد رفت پیش بارون، بارون هم قصه رو فهمید*
بارون گفت با رعد و برقم می سوزونمش تا ریشه*
تا که آثاری نمونه دیگه از درخت و بیشه*
ولی بارونم مثل باد توی این بازی شکست خورد!*
به جایی رسید که بارون آرزو می کرد که میمرد*
*برگ نیفتاد از رو شاخه آخه این کارخدا بود*
*هرکی زندگیش رو باخته دلش از خدا جدا بود*
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :51214