زنی پسرش را به سینما می بردو دقیقا به قدری که برای سنما رفتن لازم بود ،پول همراه داشت.پسر با شور و هیجان دم به دم از مادرش می پرسید که پس کی به سینما می رسند.سر چهارراه که به خاطر چراغ قرمز ایستاده بودند،زن گدایی را دید که در پیاده رو نشسته بود و صدایی را شنید که به او گفت:
- هر چی پول داری ،به او بده!
زن به بحث با آن صدا پرداخت .او به پسرش قول سینما داده بود .صدا دست بردار نبود:
- تمامش را بده!
زن گفت:
- می توانم نصفش را به بدهم.پسرم هم می تواند تنها به سینما برود و من بیرون می مانم تا او از سینما بیاید.
اما صدا مایل به جرو بحث در این مورد نبود:
- همه را به او بده.
زن اصلا وقت نکرد تا ماجرا را برای پسرش توضیح دهد.اتومبیل را متوقف کرد و همه پولی را که داشت ،به گدا داد.گدا گفت:
- خدا هست.شما این را به من اثبات کردید.امروز روز تولد من است. دلم گرفته بود.خجالت می کشیدم گدایی کنم.به همین دلیل تصمیم گرفتم گدایی نکنم و در دل گفتم:اگر خدایی هست،هدیه ای به من می دهد.
(بر گرفته از کتاب مکتوب نوشته ی پائولو کوئیلو
بازدید دیروز: 10
کل بازدید :51235