بگذار دمی |
|
امروز دوست می دارم
و فردا از هر چه حس دوست داشتن تهی خواهم بود
روز هنگام با کوله باری از نو میدی
پا به کوچه ها و خیابان ها می گذارم
و می بینم
سگ دو زدن های پیاپی مردم را،با نام بیگانه ی تلاش
آشفته و اندوهگین
خسته و ملول
به خانه باز می گردم
رنج پدر و صبر مادر بر خستگی ام می افزاید
خود هم نمی دانم به دنبال چیستم
دوست داشتن ....!!؟
اعتماد ....!!؟
آرامش...!!؟
یا ...!!؟
گم شده ام در میان این هیاهو و سگ دو زدن ها
گم شده ام ،در خود،در میان پایه های متزلزل و لرزان پل اعتماد
در میان زندگی و مرگ
در میان حصار کوچک تنهایی
من خسته ام
به مرده ای زنده می مانم
می خواهم نفس بکشم
بگذار.... بگذار کمی نفس بکشم ...!! |
| |
هاجر خدابنده لو ::: شنبه 87/3/4::: ساعت 3:34 عصر